بی تو دل من پر از تمناست بیا...

دل من شکسته تر از شیشه های شهر شماست

بی تو دل من پر از تمناست بیا...

دل من شکسته تر از شیشه های شهر شماست

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است؟!

امروز نیز گذشت هنوز مانده ام در
حیرانی این تن عریان و کاش هایی محال که نگویم برتر از گفتن است.
باز هم غم تو بد جوری به اندک جانی که دارم افتاده ...

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تأخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی، سال‌ها دیر کرده است

در آیینه به خود نگاه می‌کنم ـ آه!
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
دل نوشته های زیبایی دارید...تا حالا از آینه پرسیدی چه زود گذشت؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد